و این آینده داشت با شتاب می آمد و ما نمی خواستیم جا بمانیم.
دیگر نیازی نیست که بپرسی یا بیاندیشی یا از ریشه و علت و سرچشمه پرسان شوی. جهان غرب جایی بود که نو آفرینی و نو سازی و نو اندیشی می کرد که
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
و ایرانی ها سخن تازه نمی گفتند وسیله تازه نمی ساختند و راه تازه ای را در پیش نمی گرفتند. افراد دور و بر ما، تازه برگشته بودند به گذشته تازه می خواستند سر در بیاورند که کارهایی که هزارسال پیش انجام می دادند چطور باید امروز هم انجام بدهند.
این کهنه گرایی بود که خفه مان می کرد. ما جوان بودیم و جوان متعلق به اینده است و آینده از آن کسانی است که نوآورند و ایران ما نوآور نبود. تازه داشت درجا میزد.
آیا چیزی دگرگون شده؟ آیا تفاوتی میان ایران کنونی و ایران ده سال پیش هست؟ میان ایران کنونی و ایران پانزده سال پیش چطور؟
یک بدبختی ما این هست که از بد روزگار به جای پیش رو ، دنباله رو شده ایم و یک بار که تصمیم گرفتی دنباله رو بشوی ، همیشه دنباله رو خواهی بود چه ، آنکس که پیش رو هست ، چیزهایی را می بیند و می داند که تو هنوز نمی دانی و او از این دانش بهره می گیرد و همچنان پیشرو می ماند و تو همچنان تلاش میکنی مودبانه پاهایت ، جای پای غرب پیشرو بگذاری
ولی نه گامهایت به اندازه نیاز بلند هست و نه می توانی به تندی آنها قدم برداری آنها با درشکه می روند و تو پیاده
ولی بدبختی بزرگتر و مهین تر و سترگ تر و بالاتر و غمبارتر این هست که در این حرکت خطی و یک بعدی، دچار خشک شدگی گردن شده ایم، یعنی این که، نه به چپ می توانیم نگاه کنیم و نه به راست و نه به گذشته و نه به چشم انداز.
غرب کجا می رود؟ ما کجا می رویم؟ چرا می رویم؟ چه می خواهیم؟ شاید اگر مغزهایمان را بکار بیاندازیم شاید اگر از این شیفتگی خُل گونه و خُل مانند دست برداریم، بتوانیم مسیر غرب را ببینیم، شاید بتوانیم دریابیم که غرب در یک جاده پیچ در پیچ افتاده و زیرساختارهایش به گونه ای است که نمیتواند از مسیر دیگری برود ولی ما که آن زیرساختارها را نداریم ، دلیلی هم ندارد در این جاده پیچ در پیچ برویم می توانیم مستقیم برویم و به جایی که خودمان نیاز داریم برسیم.
ولی افسوس که این حرفها ، کفر است در پیش جوان شیفته امروز یا دیروز ، جوان شیفته ایرانی که خود من هم از همان زمره بودم، تصمیمش را گرفته و عزم را جزم کرده، ایران جای ماندن نیست ، باید پرید روی قطار پیشرفت ، باید آویزان شد به دستگیره واگن، و سوت کشان رفت به جایی که «آی پَد» می سازند. باید تا می توانی از واژه های انگلیسی به زبان بیاوری، تا حسابی «پیشرفته» شوی ، باید از گذشته بدگویی کرد و از شناختن آن خودداری، چرا که وقت تلف کردن است، در «دنیایی» که هر روز، این همه «اختراع» به «ثبت» می رسانند، چه جای وقت تلف کردن است؟
جز این که، وقتی به آمریکا یا کانادا ، یا استرالیا ، یا آلمان یا فرانسه یا سوید یا اتریش آمدی ، می بینی که تو هم یک کارگر یا یک کارمند هستی مثل آنهای دیگر، تو هم مثل آنهای دیگر برای یک لقمه نان و یک مشت دلار ، یا یورو می دوی، هرچند که مشت هایت ، پُرتر هست ولی مغزت پُرتر نیست و اگر هست ، به خاطر در اینجا بودن نیست.
باید در ایران این محیط ها را ساخت، باید این سازمان ها را پرداخت، باید گفت، بگذار اندیشه کنیم، بگذار به نوسازی و نو گویی و نو آوری و نو پردازی و نو آفرینی و نو اندیشی روی آورد که
برای انجام درست برخی کارها ، دستگاه های پیچیده تری نیاز هست ، پشتیبانی سازمانی می خواهد، همه چیز را نه می شود و نه باید ، از صفر آغاز کرد، اینجاست که مدیریت کلان جامعه باید در میدان بیاید و این فرصت را به جوان بدهد ، که بی واهمه از زیان و ضرر مالی ، چیزهای مختلف را امتحان کند و راهِ به سوددِهی رساندن را پیدا کند. اینجاست که می بینی همه چیز دلایل «اقتصادی» و «سیاسی» دارد و باز برمی گردیم به مدار بسته ، به در جا زدن، به افسوس خوردن ، و به دریوزگیِ جهان شیفته ساز و غلط انداز غرب.
ولی من که باور دارم راه حل در اروپا و آمریکا و استرالیا و کانادا نیست ، راه حل در ایران هست.
و در این باره در گفتار دیگری داد سخن خواهیم داد.