دلم از آتش چشمش تقاضاي شرر دارد | خدا سرد است اين خانه و ميدانم خبر دارد |
و يا چون ميکشمي آهي دلم اين ديده تر دارد | چرا من تلخکامم در زمان عشق شيرينت |
چه خوش ار ناخن شوقم ز عشقت پرده بردارد | لب عطشان و سوزغم من سرگشته و صحرا |
ازيرا اشک خونينم رفاقت با سحر دارد | ضميرم پرشد از نقشي که گل با آب مي سازد |
چه مي خواهد ز جنگل يا چه در کوه و کمر دارد | مرا انگشت حسرت در دهان کين آهوي مشکين |
سرشکم خوب قيمت کن به جوف نقره زر دارد | طلايي گشته اشک من طلايه دار اندوهت |
در اين هنگامه حايل شو به لطفت دل نظر دارد | تلاقي کرده راهم با نسيم صبح بي تابي |
و من مي دانم اين نکته که اين پيمان ثمردارد | تباتي کرده با سوز دل من سوز اين سرما |
شرر
08 Friday Apr 2005
Posted Uncategorized
in